تو زندگیمون بیشتر از همه چیز ، به شب اطمینان کردیم ...
همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب ،
میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه ، ممکنه دیگه هرگز برنگرده ... ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا ، روحمونو سپردیم بهش.
دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه ،
مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق ،
مثل نشستن رو ریل قطار ،
مثل چشم بسته رد شدن از خیابون ...
دل سپردن بهت ، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه ، همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه ، اما اون آرامشه ، اون رهاشدنه ، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی.
+... مثل پریشب که خوابت را میدیدم و اصلا بیدار نشدم
مثل پس پریشب که یاد چت کردنمان تا خود سحر افتادم و ...
...
اما جان مادرت تو به این حرف ها گوش نکن.
تشنه ات که شد زنگ بزن!
گر چه کمی تلخم ! اما هنوز هم میتوانم گوجه سبزت باشم!! و دهانت برای بوسه هایم آب بیفتد!
البته اگر طعم دهانت عوض نشده باشد...
+برای رفعِ تمامِ دردها، كه می آيند گوشه ی دل كمين می كنند ، براى رفعِ تمامِ بغض ها، كه نيمه شب ها كمرِ عقل را خم می كنند،برای شادمانیِ بی سبب ، برای خنده های حقيقی ... برای من، كه جانِ زندگی كردنم بی تو نيست ... آمدنَت كافيست ...
+همه خفتند ، به غیر از ، من و پروانه و شمع ، قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز...!!
نظرات شما عزیزان: